مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه تر کن
*
زه آه شرر بار اين قفس را
برشکن و زير و زبر کن
*
بلبل پر بسته ز کنج قفس در آ
نغمه آزادي نوع بشر سرا
*
وز نفسي عرصه اين خاک توده را
پر شرر کن
ظلم ظالم‚جور صياد
آشيانم داده بر باد
*
اي خدا اي فلک اي طبيعت
شام تاريک ما را سحر کن
¤
نوبهار است‚گل به بار است
ابر چشمم ژاله بار است
اين قفس چون دلم تنگ و تار است
*
شعله فکن در قفس اي آه آتشين
دست طبيعت گل عمر مرا مچين
جانب عاشق نگه اي تازه گل ازين
بيشتر کن
مرغ بي دل شرح حجران مختصر مختصر مختصر کن
ما ز ياران چشم ياري داشتيم
خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم
تا درخت دوستي کي بر دهد
حاليا رفتيم و تخمي کاشتيم
گفت و گو آيين درويشي نبود
ورنه با تو ماجراها داشتيم
شيوه چشمت فريب جنگ داشت
ما خطا کرديم و صلح انگاشتيم
چو بشنوي سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نهاي جان من خطا اين جاست…
در انـــدرون مــــن خستـــه دل نـــدانــــم کــيســت
کــــه مـــن خموشـــم و او در فغــان و در غوغاست…
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببين تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دير مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندي صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
“اشعر حافظ“
اي پادشه خــــوبان داد از غــم تنهايي
دل بي تو به جان آمد وقت است که باز
دايـــم گـــل اين بستان شـــاداب نمــــيمــاند
دريـــــــاب ضعيـفـــان را در وقــــت تــــوانـايــــي…
“اشعار حافظ“
عيب رندان مکناي زاهد پاکيزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نيکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسي آن دروَد عاقبت کار که کشت
هـــر آن کــــه جانب اهـــل خدا نگــه دارد
خـــداش در همـــه حـــال از بلا نگــــــه دارد
حــديث دوست نگــويم مگر به حضــرت دوست
کــــــــه آشنــــا سـخـــــن آشنــــا نگـــــــه دارد…
اي بـــيخبــــر بکــــوش کــــه صاحب خبـــر شوي
تــا راهــــرو نباشـــي کـــــي راهـبــــــر شــــوي
در مکـــتب حقـــايق پيــــش اديـــب عشـــق
هــان اي پسر بکـــوش که روزي پدر شوي
دست از مس وجود چو مردان ره بشوي
تا کيمياي عشق بيابي و زر شوي…
خــــرم آن روز کـــــز ايـــن منـــزل ويــــران بـــــروم
راحت جان طلبـــــم و از پــــي جـــانان بــــروم
گـــر چــه دانم کــه بــه جايي نبـرد راه غريب
مـن به بوي ســـر آن زلف پريشان بـــروم
دلــم از وحشت زندان سکـندر بگـــرفت
رخت بربندم و تا ملک سليمان بروم
چون صبا با تن بيمار و دل بـيطاقت
بـــه هـــــواداري آن سرو خرامان بـــروم
در ره او چــــو قلـم گـــر به سرم بايد رفت
بـا دل زخـــم کـــش و ديـــده گــــريان بــروم
نـــذر کـــردم گــــر از اين غـــم به درآيــم روزي
تا در ميکـــده شـــادان و غــــزل خــــوان بـــــروم
راهيست راه عشـــق کـــه هيچش کـــــناره نيست
آن جـــا جــز آن کـــه جـان بسپارند چـاره نيست
هر گه که دل به عشق دهي خوش دمي بود
در کار خير حاجت هيچ استخاره نيست…
اي نسيم سحر آرامگه يار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عيار کجاست
شب تـار است و ره وادي ايمـــن در پيش
آتش طــور کـــجا موعــــد ديــدار کــــجاست
هــر کــــه آمـــد به جهان نقش خرابـــــي دارد
در خـــرابات بگــــوييد کــــه هشيـــار کـــجاست
آن کــــس است اهـــل بشارت کــــــه اشارت داند
نکــــتهها هست بســـي محـــرم اســـرار کــجاست
هـــــر ســــر مـــوي مــــرا بـا تـــو هـــزاران کــــار است
مـــا کـــجاييـــم و مـــلامـــت گـــر بـــيکـــار کـــجاست…
گل در بر و مي در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنين روز غلام است
گو شمع مياريد در اين جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است وليکن
بي روي تو اي سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول ني و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
“اشعار حافظ“
مرو به خانه ارباب بيمروت دهر
که گنج عافيتت در سراي خويشتن است
بسوخت حافظ و در شرط عشقبازي او
هنوز بر سر عهد و وفاي خويشتن است
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما ميرود ارادت اوست
نظير دوست نديدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آينهها در مقابل رخ دوست
گر پير مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هيچ سري نيست که سري ز خدا نيست
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هيچ دلاور سپر تير قضا نيست
در صومعه زاهد و در خلوت صوفي
جز گوشه ابروي تو محراب دعا نيست
اي چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غيرت قرآن و خدا نيست
“اشعار حافظ“
درد عشقي کشيده ام که مپرس * زهر هجري چشيده ام که مپرس
گشته ام در دنيا و آخر کار * دلبري برگزيده ام که مپرس
بي تو در کلبه گدايي خويش * رنج هايي کشيده ام که مپرس
همچو حافظ غريب در ره عشق * به مقامي رسيده ام که مپرس
.
.
.
استاد حافظ شيرازي (با اندکي کاهش و تغيير)
درباره این سایت